فراموش نکنیم بعضی چیزهارا....
 
 

 

بسم الله...

 

حکایت امروزمان.

نمی خواهم از سامرا تا امروز

 حکایت ظلم هایی را که بر ما رفته برایت بازگو کنم،                                            

ولی بگذار همین اندازه بگویم که 

از سرزمین مادری مان رانده شدیم، 

وقتی که نرفنیم، خانه مان را بر سرمان آوار کردند، 

نیامدی. 

ای مظهر غیرت الهی! 

سخن در لفافه بپیچم و بگویم 

در مقابل دیدگانمان

تیغ نامردی بر چادر ناموس مان کشیدند،                                                                                             

نیامدی.

فرزندانمان را در مقابل دیدگانمان سر بریدند

نیامدی.

بر سر دختر یا پسر بودن جنینی که در دل مادر خانه

کرده بود شرط بستند،

زنده زنده شکم های مادران را دریدند و خندیدند،

نیامدی.

جوانانمان را در آتش سوزاندند

و به تماشا نشستند،

نیامدی.

اهل خانه ای را در مقابل نگاه غیور پدر تیرباران کردند،

نیامدی.

بر دارمان کشیدند و آتشمان زدند

و خاکسترمان را بر باد دادند،

نیامدی.کدامین ظلم را روایت کنم؟                                                                    

از کشتار«صبرا» و «شتیلا» بگویم که

صبر را بی تاب و به جزع انداخته بود؟

میخواهی از«دیر یاسین» برایت بگویم؟

روستایی که همه اهالی اش را کشتند

تا کسی نباشد بر سر مزار عزیزش یاسین بخواند.

کاش میشد قصه «سربرنیتسا»را برایت زمزمه کنم                                                

که کشتن مسلمان در آن جا برای جلادان،

میدان رقابت بود،

نسلی را کشتند و کسی نفسی نکشید

وفریادی برنیاورد.

از کجا بگویم؟

«حلبچه» را روایت کنم

که نفس کشیدن در آنجا مساوی با مرگ بود؟

از بچه هایی که با دیدن جان دادن مادر، جان دادند؟                                           

از پدرانی که ذره ذره جان کندن نوزادشان را دیدند؟

آقا!

عاشقان تو در «بحرین» دل به حسین حسین

 گفتنشان بسته اند

وچشم به انتظار تو نشسته اند،

چرا نمی آیی؟

برایت گفته اند که در «میانمار»

کودکان دوساله را سر میبرند،

در مقابل دیدگان مادر؟

شنیده ای که در«شام»پسرکی سه ساله را دار زده اند

به جرم شیعه بودن؟

از «غزه» که خبر داری؟

می دانی که در «عربستان»چه میگذرد؟

«کشمیر» را هم که میشناسی؟                                                         

داستان «عراق» و «افغانستان» « پاکستان»

و نام همه مظلومان عالم که به گوشت آشناست.

شیعه بودن و تورا دوست داشتن

امروز بزرگترین جرم است آقا!

می شود خواهش کنم بیایی؟

از ایران دیگر نمی گویم؛                                         

نه از«خرمشهر»،نه از« آبادان».

نه از«سوسنگرد»،نه« دهلران».

نه از«جزیره ی مجنون»، نه «دهلاویه».

«پاوه»و«شلمچه»هم بماند.

ما که مصیبت ندیدیم.

همه عشق بازی بود.

و هنوز هم قصه عشق بازیمان ورد زبان هاست.

اما حکایتی را میخواهم برایت واگویه کنم

که شرم قفل زبانم میشود؛

ولی بگذار اندکی از بسیارش را

این گونه برایت بگویم:

کاری کرده اند که آن چه در صبرا و شتیلا و

 غزه و حلبچه و دیریاسین و...

بر سرمان آمد آرزویمان شود.

میدانی چه کردند؟                                                

گیسوان دخترانمان را چنگ نزدند،                                                   

رنگ زدند،

سر مردانمان را نبریدند،

رگ غیرتشان را قطع کردند.

به ناموس مان تجاوز نکردند،

کاری کردند که به ناموس مان ... .

بماند.

زهر در آب و غذایمان نریختند،

حرام خورمان کردند.

خانه هارا بر سرمان خراب نکردند،

خوراکمان را آواز کردند؛ آواز شیطان

تا قفل عفافمان را باز کنند.                                 

مارا نکشتند،

ایمانمان را نشانه رفتند.                       

دنیایمان را خراب نکردند،

با دنیا انسانیت مان را آب کردند.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 24 مرداد 1398برچسب:منبع: کتاب بهانه بودن,جنگ نرم, :: 13:27 :: توسط : Z.B

در خیابان به او گفت:

در این گرمای تابستون زیر چادر آبپز نمیشی؟

و بعد انگار کسی در گوشم گفت:

 ((قل نار جهنم اشد حرا))

-بگو که آتش جهنم بسیار سوزان تر است_


ارسال شده در تاریخ : شنبه 20 مهر 1392برچسب:, :: 18:8 :: توسط : Z.B

خیلی وقته که داریم کم کم این دعارو از یاد می بریم                               

بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد

نه متنش رو

نه معنیش رو

بلکه اون دلیلی که واسه خوندنش داشتیم

هرچی بزرگتر میشیم انگار فاصلمون از عشق هم بزرگتر میشه

یاد اون روز هایی بخیر که وقتی بهمون می گفتند صلوات بفرستید

فکر میکردیم بلندی صدامون صلواتمون رو زودتر به فرشته ها می رسونه

اما حالا وقتی بهمون میگن صلوات

با کلی تامل

زیر لب طوری این ذکر الهی رو زمزمه می کنیم که انگار...

میدونیدانگار این روز هامتدین بودن،نماز خوندن،قرآن خوندن،ذکر گفتن و صلوات فرستادن

شده عار

شده بی کلاسی

هرکی بی حجاب باشه با کلاس نره ،امروزی تره

هرکی لباس های عجیب غریب تر بپوشه خیلی رو مده

مد....

کجایید؟؟؟؟

 چی شده ؟؟  چرا.....

چرا ما این جور شدیم؟

چرا زیبایی و سادگی قلب هامون،

حالا پر از رنگ و لعاب تازه است؟

چرا همه پشت سره ولی فقیه حرف میزنن؟

چرا همه فتوا میدن؟

 چرا همه یادشون رفت؟

روز عاشورا رو

منتظران مهدی آگاه باشید...

حسین را منتظرانش کشتند...                                     

آه خدا

آه..

قلبم پر از آه های نکشیده ایست...

که چون خنجر تیز نشده ی بر حنجره ی جانم کشیده می شوند

خدایا میلیارد ها میلیارد انسان بر روی این کره ی خاکی زندگی می کنند.

یعنی ما هنوز 313نفر مرد نداریم،

آه که مرد شدن چقدر زمان می خواهد....

بیاید به قلبمون نگاه کنیم

حالا  تو آینه خودمون رو نگاه کنیم

فاصله ظاهر تا باطنمون چقدره                                           

خدایا کمکون کن تا

یکی بشیم

به تو نزدیک شیم

خدایا کمک کن

مرد شیم...........

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 شهريور 1392برچسب:امام زمان,حکایت امروزمان, چرا غربت,امام غریب,ما عوض شدیم, از دیروز تا امروز, :: 16:9 :: توسط : Z.B

میگویند جمعه می آید ...

آری ، روزی که بازار تعلقات دنیا را تعطیل کنیم ؛

او خواهد آمد .


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 شهريور 1392برچسب:, :: 16:3 :: توسط : Z.B

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»


صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.


مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, :: 12:55 :: توسط : Z.B

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و...

آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و

متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است

مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست

اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،

که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:

چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم

و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد

. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: 

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:, :: 12:47 :: توسط : Z.B

مردان بزرگ تاریخ ما رستم و سهراب خیال فردوسی نیستند بلکه شیرمردان حقیقی روزهای دشواری هستند که فداکاریشان در هیچ کتاب و شعر جمله و خیالی جای نمیگیرند،آنان بزرگ مردانی بودند که که عاشقانه در راه استواری دینشان جان سپردند مردانی از جنس نور و جاودانی که کلمات قادر به توصیف این یادگاران تاریخ نیستند                       وما همچنان شرمنده ایم... 

 اﺗﻞ ﻣﺘﻞ ﻳﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻛﻪ اﺳﻢ او اﺣﻤﺪه

ﻧﻤﺮه ﺟﺎﻧﺒﺎزﻳﻬﺎش ﻫﻔﺘﺎد و ﭘﻨﺞ درﺻﺪه

اوﻧﻜﻪ دﻻورﻳﻬﺎش ﺗﻮ ﺟﺒﻬﻪ ﻏﻮﻏﺎ ﻛﺮده

ﺣﺎﻻ ﺑﻴﺎﻳﻦ ﺑﺒﻴﻨﻴﻦ ﻛﻠﻜﺴﻴﻮن درده

اوﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﻣﻴﺪون ﻣﻴﻦ ﻫﺰار ﺗﺎ ﻣﻌﺒﺮ زده

ﺣﺎﻻ ﺗﻮي رﺧﺘﺨﻮاب اﻓﺘﺎده ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪه

ﺑﺎﺑﺎم ﻳﺎدﮔﺎري از ﺧﻮن و ﺟﻨﮓ و آﺗﻴﺸﻪ

ﺑﺎ ﻳﺎد اون ﻣﻮﻗﻌﺎ ذره ذره آب ﻣﻴﺸﻪ

آﻫﺎي آﻫﺎي ﮔﻮش ﻛﻨﻴﻦ درد دل ﺑﺎﺑﺎرو

ﻣﻴﺨﻮاد ﺑﮕﻪ ﭼﻪ ﺟﻮري ﻛﺸﺘﻨﺪ ﺑﭽﻪﻫﺎرو

  ﻫﻴﭻ ﻣﻴﺪوﻧﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ زﺧﻤﻴﻬﺎرو ﺑﻴﺎري

ﻳﻜﻲ ﻳﻜﻲ روﺑﺎزو ﺗﻮ آﻣﺒﻮﻻﻧﺲ ﺑﺬاري

درﺳﺖ ﺟﻠﻮي ﭼﺸﻤﺎت ﻳﻪ ﺧﻮرده او ﻧﻄﺮﻓﺘﺮ

ﺑﺎ ﺷﻠﻴﻚ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﺸﻪ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮ

 ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮه ﺑﺪﺟﻮري ﻣﻴﺴﻮزوﻧﺪش

ﺑﺎ ﺑﻐﺾ و ﻧﺎﻟﻪ ﻣﻲﮔﻔﺖ ﻛﺎﺷﻜﻲ ﻛﻪ ﭘﺮ ﻧﺒﻮدش

آي ﻗﺼﻪ ﻗﺼﻪ ﻗﺼﻪ ﻧﻮن و ﭘﻨﻴﺮ و ﭘﺴﺘﻪ

ﻫﻴﭻ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﻨﻴﺪي ﺗﺎﻧﻜﻬﺎ ﺑﺸﻦ ﻗﻨّﺎﺻﻪ ؟

ﻣﻴﺪوﻧﻲ ﺑﻌﻀﻲ وﻗﺘﺎ ﺗﺎﻧﻜﺎ ﻗﻨﺎﺻﻪ ﺑﻮدن

ﺗﺎ ﺳﺮي رو ﻣﻴﺪﻳﺪن اون ﺳﺮو ﻣﻲﭘﺮوﻧﺪن

ﺳﻪ راه ﺷﻬﺎدت ﻛﺠﺎﺳﺖ ؟

ﻣﻴﺪوﻧﻲ دوﺷﻜﺎ ﭼﻴﻪ ؟

ﻣﻴﺪوﻧﻲ ﺗﺎﻧﻚ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ؟

ﻳﺎ آرﭘﻲﺟﻲ زن ﻛﻴﻪ ؟

آرﭘﻲﺟﻲ زن ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ومارو میت رو ﺧﻮﻧﺪ

ﺗﺎﻧﻚ اوﻧﻮ زودﺗﺮ زدش ﻳﻪ ﺟﻔﺖ ﭘﻮﺗﻴﻦ ازش ﻣﻮﻧﺪ

ﻳﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﻴﺠﻲ اوﻧﻮر ﻣﻴﺪون ﻣﻴﻦ

زﻳﺮ ﺷﻴﻨﻬﺎي ﺗﺎﻧﻚ ﻟِﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد رو زﻣﻴﻦ

ﺧﻮدم ﺗﻮ دﻳﺪهﺑﺎﻧﻲ ﺑﺎ دورﺑﻴﻦ ﻗﺮارﮔﺎه

رﻓﻴﻘﻤﻮ ﻣﻴﺪﻳﺪم ﺗﻮ ﮔﻮدي ﻗﺘﻠﻪﮔﺎه

آرﭘﻲﺟﻲ ﺗﻮ ﺳﺮش ﺧﻮرد ﺳﺮش ﻛﻪ از ﺗﻦ ﭘﺮﻳﺪ

ﺧﻮدم دﻳﺪم ﭼﻨﺪ ﻗﺪم ﺑﺪون ﺳﺮ ﻣﻲدوﻳﺪ

ﻫﻴﭻ ﻣﻲدوﻧﻲ ﻳﻪ ﮔﺮدان ﻛﻪ اﺳﻤﺶ اﻟﺤﺪﻳﺪه

ﻫﻨﻮزم ﻛﻪ ﻫﻨﻮزه ﮔﻢ ﺷﺪه ﻧﺎﭘﺪﻳﺪه

اﺗﻞ ﻣﺘﻞ ﺗﻮﺗﻮﻟﻪ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﮔﻠﻮﻟﻪ

اﮔﺮ ﭘﺎﻫﺎت ﻧﻠﺮزﻳﺪ ﻧﺘﺮﺳﻴﺪي ﻗﺒﻮﻟﻪ

دﻳﺪم ﻛﻪ ﻳﻚ ﺑﺴﻴﺠﻲ ﻧﻠﺮزﻳﺪ اﺻﻼ ﭘﺎﻫﺎش

ﺟﻠﻮ ﮔﻠﻮﻟﻪ واﻳﺴﺘﺎد زُل زده ﺑﻮد ﺗﻮ ﭼﺸماش

ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﻢ اوﻣﺪو از دو ﭼﺸﻢ ﻣﺮدوﻧﻪ

ﮔﺬﺷﺖ و ﻳﻚ ﺑﻮﺳﻪ زد ﺑﻮﺳﻪاي ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ

ﻋﺎﺷﻘﻲ ﻳﻌﻨﻲ اﻳﻨﻜﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺗﺎ دﻳﺮوز

ﻫﺰار ﺗﺎ ﻣﺸﺘﺮي داﺷﺖ ﭼﻨﺪش ﻣﻴﺎره اﻣﺮوز

اﻣﺎ ﻏﻤﻲ ﻧﺪاره ﭼﻮن ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺪاﺷﻪ

ﺑﺠﺎي ﻣﺮدم ﺧﺪا ﻣﺸﺘﺮي ﭼﺸﻤﺎﺷﻪ

ﻳﻪ ﺷﺐ ﻛﻨﺎر ﺳﻨﮕﺮ زﻳﺮ ﺳﻘﻒ آﺳﻤﻮن

ﻣﻴﺎي ﭘﻴﺶ رﻓﻴﻘﺖ ﺗﻮ اون ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﺎرون

ﺑﺎ اﻳﻨﻜﻪ زﺧﻤﻲ ﺷﺪه ﺑﺮات ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲﺑﻨﺪه  

ﻣﻴﮕﻪ ﻣﻦ ﻛﻪ ﭼﻴﺰﻳﻢ ﻧﻴﺴﺖ درد ﻣﻴﻜﺸﻪ ﻣﻲﺧﻨﺪه

ﭼﻔﻴﻪ رو ور ﻣﻴﺪاري زﺧﻢ اوﻧﻮ ﻣﻲﺑﻨﺪي

ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎي ﭘﺮ از اﺷﻚ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﻪ اون ﻣﻲﺧﻨﺪي

اﻧﮕﺎري ﻛﻪ ﻣﻴﺪوﻧﻲ دﻳﮕﻪ داره ﻣﻲﭘّﺮه

دﻟﺖ ﻣﻴﮕﻪ ﻛﻪ ﮔﻠﭽﻴﻦ داره اوﻧﻮ ﻣﻲﺑﺮه

زُل ﻣﻴﺰﻧﻲ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎش ﺑﺎ ﺳﻮز و آه و ﺑﺎ ﺷﺮم

ﺑﻬﺶ ﻣﻴﮕﻲ داداش ﺟﻮن ﻓﺪات ﺑﺸﻢ دﻣﺖ ﮔﺮم

ﻣﻴﺰﻧﻲ زﻳﺮ ﮔﺮﻳﻪ اوﻧﻢ ﺗﻮ آﻏﻮﺷﺘﻪ

ﺗﻮ ﺣﻠﻘﻪ دﺳﺘﺎﺗﻪ ﺳﺮش روي دوﺷﺘﻪ

ﭼﻮن اﺟﻞ ﻣﻌﻠﻖ ﻳﻪ دﻓﻌﻪ ﻳﻚ ﺧﻤﭙﺎره

ﻫﺰار ﺗﺎ ﺑﺬر ﺗﺮﻛﺶ ﺗﻮي ﺗﻨﺶ ﻣﻴﻜﺎره

ﻳﻬﻮ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﺎﺗﻮ ﺷﺮه ﺧﻮن ﻣﻲ ﮔﻴﺮه

ﺑﺮادر ﺻﻴﻐﻪاﻳﺖ ﺗﻮﺑﻐﻠﺖ ﻣﻴﻤﻴﺮه

ﻫﻴﭻ ﻣﻲدوﻧﻲ ﭼﻪ ﺟﻮري

ﻳﻮاش ﻳﻮاش و ﻛﻢﻛﻢ راوي ﻳﻚ ﺧﺒﺮﺷﻲ

ﻳﻚ ﺧﺒﺮ ﭘﺮاز ﻏﻢ

ﺑﻪ ﻫﻤﺴﻔﺮ رﻓﻘﻴﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﭘﺴﺮ ﺷﺪ

ﺑﺮي ﺑﮕﻲ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﻳﺘﻴﻢ و ﺑﻲﭘﺪر ﺷﺪ

اول ﻣﻴﮕﻲ ﻧﺘﺮﺳﻴﻦ ﭘﺎﻫﺎش ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺧﻮرده

اﻓﺘﺎده ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن زﺧﻤﻲ ﺷﺪه ، ﻧﻤﺮده

زُل ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎت ﻗﻠﺒﺘﻮ ﻣﻲﺳﻮزوﻧﻪ

ﻳﺘﻴﻤﻲ ﺑﭽﻪ ﺷﻮ از ﺗﻮ ﭼﺸﺎت ﻣﻴﺨﻮﻧﻪ

درﺳﺖ ﺳﺎل ﺷﺼﺖ و دو ﻟﺤﻈﺔ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺳﺎل

رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻳﻢ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻳﻢ ﻋﺸﻖ و ﺣﺎل

ﺗﻮ اون ﺷﻠﻮغ ﭘﻠﻮﻏﻲ ﻫﻤﻪ ﭼﺸﺎرو ﺑﺴتیم

دﺳﺘﻬﺎﺗﻮي دﺳﺖ ﻫﻢ دورﺳﻔﺮه ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ

ﻣﻘﻠﺐ اﻟﻘﻮب رو ﺑﺎ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﻣﻲﺧﻮﻧﺪﻳﻢ

زورﻛﻲ ﻧﻘﻞ وﻧﺒﺎت ﺗﻮ ﻛﺎم ﻫﻢ ﭼﭙﻮﻧﺪﻳﻢ

ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ و ﺑﻮﺳﻴﺪﻳﻢ ﻗﺮﺑﻮن ﻫﻢ ﻣﻴﺮﻓﺘﻴﻢ

ﺑﻌﺪش ﺑﺮا ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ

ﻋﻠﻲ ﺑﻮد و ﻋﻘﻴﻠﻲ ﻣﻦ ﺑﻮدم و ﻣﺮﺗﻀﻲ

ﺳﻴﺪ ﺑﻮد و اﺑﺎاﻟﻔﻀﻞ اﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ و رﺿﺎ

ﺣﺎﻻ ازاون ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺗﻀﻲ ﻣﻮﻧﺪه

ﻫﻤﻮﻧﻜﻪ ﮔﺎزﺧﺮدل ﺻﻮرﺗﺸﻮ ﺳﻮزوﻧﺪه

آﻫﺎي آﻫﺎي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﮕﻪ ﻗﺮار ﻧﺬاﺷﺘﻴﻢ

ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻧﺪاﺷﺘﻴﻤﺎ ، ﻧﺪاﺷﺘﻴﻢ

ﺑﻴﺎﻳﻦ ﺑﺮا ﻣﺮﺗﻀﻲ ﻛﻪ ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻲ ﺷﺪه ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ

ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﺷﺪه ﻣﻲﺳﻮزه و ﻣﻲﺧﻨﺪه

ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻴﻠﻲ آروﻣﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻪ داداش ﺟﻮن

ﻛﺎر ﻣﻨم ﺗﻤﻮﻣﻪ ﻣﺮﺗﻀﻲ ﻣﻨو ﺑﺒﺮ ﻳﺎ

ﻧﺮو ، ﭘﻴﺸﻢ ﺑﻤﻮن ﻣﻴﺰﻧﻪ

ﺗﻮ ﺻﻮرﺗﺶ داد ﻣﻴﺰﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎن ﺟﻮن

ﻣﺎﻣﺎن ﻣﻴﺎد ودﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﻮن و میگیره

ﺑﺎﺑﺎم ﺑﺎ اﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮات روزي ﻳﻪ ﺑﺎر ﻣﻴﻤﻴﺮه

ﻓﻘﻂ ﺧﺎﻃﺮه ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻗﻠﺐ اوﻧﻮ ﺳﻮزوﻧﺪه

ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺑﻌﻀﻲﻫﺎ ﭘﺸﺖ اوﻧﻮ ﺷﻜﻮﻧﺪه

ﺑﺮا ﺑﻌﻀﻲ آدﻣﺎ، ﺑﻨﺪهﻫﺎي آب و ﻧﻮن

ﻗﺒﻮل ﻛﻨﻴﻦ ﺑﻪ ﺧﺪا ﺑﺎﺑﺎم ﺷﺪه ﻧﺮدﺑﻮن                                                  


ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 شهريور 1392برچسب:شهدا,اتل متل یه بابا,بزرگمردان تاریخ,شرمنده ایم,رستم و سهراب, :: 11:47 :: توسط : Z.B

دلت که گرفت ، دیگر منت زمین را نکش راه آسمان باز است ،

پر بکش او همیشه آغوشش باز است ،

نگفته تو را میخواند ؟ اگر هیچکس نیست ،

خدا که هست . . . . . .

خوشا آن بنده با عهد و پیوند / که دارد بازگشتی با خداوند به کام خویش اگر چندی رود راه / چو باز آید نیاز آرد به درگاه . . .

. . . اون لبخندی که برای پنهان کردن دردت میزنی ،

لبخند خداست به بنده اش اون لبخندی هم که پشتش خدا باشه ، تمام مشکلاتو حل میکنه . . . . . .

خدا تلفن ندارد ، اما من با او صحبت میکنم فیسبوک ندارد ،

اما من دوست او هستم توییتر ندارد ، اما من او را دنبال میکنم . . . . . .

با خدا دعوا کردم باهم قهر کردیم فکر کردم دیگه دوسم نداره رفتم تو رختخواب چند قطره اشک ریختم

و خوابم برد صبح که بیدار شدم مامانم گفت نمیدونی از دیشب تا صبح چه بارونی میومد . . . . . .

تمام خوبی ها را برایت آرزو می کنم ، نه خوشی ها را زیرا خوشی آن است که تو می خواهی و خوبی آن است که خدا برای تو می خواهد . . . . . .

نیایش یعضی از ما ادم ها با خدا و درخواست از او برای حضور در زندگیمان مانند شیطنت بچه هایی است که در می زنند و….. فرار می کنند . . .

زمانبندی خدا بی نظیر است ، نه هیچگاه دیر نه هیچگاه زود کمی بردباری می طلبد و ایمان بسیار ،

اما ارزش انتظار را دارد . . . . . . 

یکی از فرق های انسان با خدا این است که انسان تمام خوبیها را با یک بدی فراموش میکند ولی خدا تمام بدیها را با یک خوبی فراموش میکند . . . . . .

قربون خدای بزرگم برم که اگه خطا کنم نهایت قهرش بین دو اذانه دوباره صدام میکنه ، خدا عشق است . . . . .

 دوست خدا بودن یونیفورم نمی خواهد ، فقط یه دل پاک و زلال کافیست . . . . . .

×××××××××××××<الله>××××××××××××× ا

ینو براتون فرستادم تا بندازین گردنتون تا همیشه نگهدارتون باش . . . . . .

ﻫﻤﻴــــﺸﻪ ﺳــﺮﻡ “ﺑﺎﻻﺳــﺖ” ، ﭼــﻮﻥ ﺑــﺎﻻ ﺳــﺮﻡ “ﺧﺪﺍﺳــﺖ” . . . ا

گرفتار آن دردم که تو درمان آنی ، بنده آن ثنایم که تو سزای آنی . . . . . . خداوندا دنیای آشفته ی درونم را که تنها از نگاه تو پیداست ،

با لالایی مهربان خود ، آرام کن تا وجود داشتن و بودن را به زیبایی احساس کنم . . . . . .

پروردگارا بیشتر می جوئیم و کمتر می یابیم وقتی تو را در نظر نداریم . . . . . .

میگن شبا فرشته ها از آرزوی آدما قصه میگن واسه خدا خدا کنه همین حالا رویای تو هرچی باشه گفته بشه پیش خدا . . .

هر صبح پلکهایت فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند سطر اول همیشه این است : خدا همیشه با ماست . . .

پس دوست عزیز بخوانش با لبخند . . . پیامک مناجات با خدا پروردگارا . . . مهارت مراقبت از آنچه را که به ما بخشیده ای در قلبمان بکار زیرا ما در از دست دادن استاد شده ایم . . . . . .

جواب آزمایش الهی مون ، درست در نمیاد اگر عمری از حرام و لقمه اش ناشتا نباشیم . . . . . .

با خدا شک دارم که خالق دانه های انار زندگی مرا بی نظم چیده باشد . . . . . .

از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست سخت کار ما بُوَد کز ما خدا برگشته است . . . . . .

الهی همنشین از همنشین رنگ می گیرد، خوشا آنکه با تو همنشین است . . . . . . 

خدایا تو میدانی آنچه را که من نمیدانم در دانستن تو آرامشیست و در ندانستن من تلاطمها تو خود با آرامشت تلاطمم را آرام ساز . . . . . .

به خاطر بسپاریم که همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است آرام، بی صدا، همیشگی . . . . . .

 الهــــی چون در تــــو نگریـم شاهیـــم و تــــاج برســـر وچون به خــــود نگیریـم، خاکیــــم و خاک برســــر . . . . . .

وقتی چشم امیدتان به خدا باشد و باور و ایمان قوی داشته باشید: هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که راست نباشد هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که پیش نیاید هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که دیر نپاید . . . . . .

 ﺷﻌﺎﻉ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻴﺖ ﺭا ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺯﻳﺎﺩ ﻛﻦ ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﺑﺘﻮاﻧﻲ ﻫﻤﻪ ﺭا ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺩﻫﻲ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﺎ ﺧﺪا ﻓﺎﺻﻠﻪاﻱ ﻧﻴﺴﺖ . . . . . .

خدایا خواستم بگویم تنهایم اما نگاه خندانت مرا شرمگین کرد چه کسی بهتر از تو . . .

کار خدا نشد ندارد ، او خوب می داند چطور در و تخته را به هم جور کند خواسته هایت را به او بسپار ،

او حتما راهی برای رسیدن ، به تو نشان خواهد داد . . . . . .

خدایا مرا ببخش که همواره در گرفتاری هایم ؛ دنیا را از تو خواسته ام الهی دستانی عطا کن که تو را برایم از تو بخواهد . . . . . .

خدایا به تنهاییت قسم ، ما را به انچه که قسمتمان نیست عادت نده . . .

زَهر است عطای خلق هرچندکه دواباشد حاجت ازکی طلبی جایی که خداباشد . . . . . .

خدایا شکرت که مرا از تمام وابستگی ها می رهانی و ترس از دست دادن را از من دور کردی و چنان روحم را بزرگ کردی که دلبسته باشم نه وابسته . . . . . .

وقت دعا خجالت نکش ، نگو من گناهکارم و صدامو نــمیشنوه اونـی که اون بالاست بیشتر از اونی که تو فکر میکنی هــــواتـو داره . . . . . . آرامش چیست؟

نگاه به گذشته و شکر خدا نگاه به آینده و اعتماد به خدا نگاه به اطراف و جستجوی خدا نگاه به درون و دیدن خدا لحظه تان سرشار از بوی خدا! . . .

شک نکن درست در لحظه ی آخر ، در اوج توکل و در نهایت تاریکی نوری نمایان می شود ،

معجزه ای رخ می دهد خدا از راه می رسد . . . . . .

روزهایی بدی در زندگی آدم می رسد، که هیچ کسی حتی نمی پرسد “خوبی؟ “ برای چنین روزهای بدی،

نیاز به یگانه مهربانِ دلسوزی داری به شرطی که در روزهای خوب فراموشش نکرده باشی و نامش چه زیباست. . .

"خدا "


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:خدا در همین نزدیکی ست, :: 13:0 :: توسط : Z.B

ورود امام زمان "عج الله تعالي فرجه الشريف" ممنوع

یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند

هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند

لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود...1

برای عروس مهم بود كه چه كسانی حتما در عروسی اش باشند

از اينكه داییش سفر بود و به عروسی نمي رسيد دلخور بود

کاش می آمد ...1

خيلی از كارت ها مخصوص بودند. مثلا فلان دوست و فلان رئيس ...1

خودش کارتها را می برد با همسرش! سفارش هم ميكرد كه حتما بيايند

اگر نیایید دلخور میشوم

دلش مي خواست عروسی اش بهترين باشد. همه باشند و خوش بگذرانند

تدارک هم ديده بود

آهنگ و ارکست هم حتما بايد باشند، خوش نمی گذرد بدون آنها!!!؟


بهترین تالار شهر را آذین بسته ام

چند تا از دوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود

آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود


همان شبی که هزار شب نمیشود

همان شبی که همه به هم محرمند

همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمام مردان شهر محرم میشود

این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم

همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست

آهان یادم آمد. این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید

همان شبی که داماد هم آرایش میکند. همه و همه آمدند حتی دایی و 


اما ..................... کاش امام زمانمان "عج" بود


حق پدری دارد بر ما...1


مگر می شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


عروس برایش كارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود.

به تالار كه رسيد سر در تالار نوشته بودند:



(ورود امام زمان"عج" اكيدا ممنوع!)


دورترها ايستاد و گفت: دخترم عروسيت مبارک!1


ولی اي كاش كاری ميكردی تا من هم می توانستم بيایم...1 

مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید

(آخه امامان پدر معنوی ما هستن)

دخترم من آمدم اما ...1

گوشه ای نشست و دست به دعا برداشت

و برای خوشبختی دختر دعا کرد



یا صاحب الزمان شرمنده ایم

 
 

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, :: 13:12 :: توسط : Z.B

انشاء یک کودک در مورد ازدواج...!

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یکزن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.


ارسال شده در تاریخ : شنبه 26 مرداد 1392برچسب:, :: 11:25 :: توسط : Z.B

گاهی نوشتن برایت ...........

گاهی وقتها نوشتن برایت سخت ترین کار دنیا می شود

با اینکه هنوزحرفهای زیادی برای نگفتن! داری

انگشتانت را یارای نوشتن نیست

تنها کاری که از دستت بر می آید سکوت است

و باز هم ناگفته هایت را سکوت می کنی

می خواهی سکوتت را فریاد بزنی

اما صدای سکوتت انقدر بلند هست که نیازی به فریاد نمی بینی

...

لحظاتی در زندگی هست که باید برخیزی

نگاهی به پشت سرت بندازی و چشمهایت را ببندی

برخیزی و آغاز کنی زندگی را...

باید متولد شوی...

لحظاتی در زندگی هست که باید چشمهایت را ببندی

بر چیزهایی که نگریستنش روز تولدت را به تاخیر می اندازد

باید عادتهایی را در وجودت به فراموشی بسپاری

باید، بایدهایی را و نبایدهایی را جایگزین کنی

خلق هایی را و خلق هایی را در وجودت حذف کنی

باید بمیری

قبل از آن که بمیری...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 26 مرداد 1392برچسب:, :: 11:7 :: توسط : Z.B

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
سلام ممنونم که به این وبلاگ سر زدید خواهش میکنم مطالب رو کامل بخونید و نظرتون رو بدین. باتشکرZ.B
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فراموش نکنیم بعضی چیزهارا.... و آدرس montazer20.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 32
بازدید کل : 10524
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


گن لاغری مردانه

طراحی
لوگو

گروه ظهور